نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

مامانی دوسیت دارم

سلام دختر گلم الان مثل خانمها داری تو اتاقت بازی میکنی و مشغول کارتونم هستی روزها تا حوصله ات سر میره میایی بغلم میکنی میگی مامانی دوسیت دارم !!! یعنی من نمیدونم ماشالله از کجا این حرفها رو در میاری وقتی میخواهی کارتون ببینی یا بزنی شبکه پویا میایی میگی مامانی اشکال نداره کارتون ببینم وقتی کسی میاد جلوت نتونی تلویزیون ببینی خیلی جدی میگی عبق (عقب ) وقتی باباجون یا عمه یا یه آدم بزرگ بهت میگن مثلا ما هم سوار سرسره بشیم یا باهات بیاییم پارک میگی :نه ! گنده ای وقتی توی ماه رمضون اذان میشد میومدی میگفتی ببول باشه (قبول باشه ) وقتی کسی میاد خونمون میری دم پله ها وای می ایستی میگی بیفرمایید دوش آم...
30 مرداد 1391

نازنین زهرا و حرفهای جدید

سلام دختر قشنگم رفتم توی وب یکی از دوستا چند تا عکس از زلزله آذربایجان گذاشته بود خیلی حالم بد شد خیلی زیاد گفتم بیام چند خط برات بنویسم حالم عوض بشه الان یک و ده دقیقه ی ظهره شما هنوز خوابی !!! شبا تا 2 و 3 بیداری روزم تا 1 و 2 خواب چیزهای جدید که زیاد بلد شدی و حسابی شیطون شدی و بینهایت بمن وابسته شدی یعنی نمیتونم تکون بخورم یا تو بغلمی یا رو پامی یا داری دنبالم گریه میکنی یه وقتهایی خسته میشم حسابی   میتوشمت دیروز فیلم قلاده های طلا رو میدیدیم بعد که تموم شد تفنگ اسباب بازی ات رو برداشتی برعکس گرفتی سمت من میگی میتوشمت (میکشمت ) منم متعجب نگاهت کردم میگم اگه منو بکشی چی میشه گفتی مرده میشی گفتم اگر مرده ...
25 مرداد 1391

گریه میکنم

تازگی ها تا میخوام نماز بخونم میایی میگی نخون دیه میکنم (گریه میکنم ) و واقعا هم بی تابی میکنی تا من نماز بخونم   به بابایی هم میگی نرو کار بری من و مامانی گریه میکنیم دیروز بابایی دیرش شده بود سفت بغلش کرده بودی میگفتی نرو کار گریه میکنم دستشویی هم توی حیاطه تا میخوام برم توی حیاط میگی دستشویی بری گریه میکنم هرچی بهت میگم میخوام از حیاط مثلا لباسها رو جمع کنم یا کاری دیگه دارم قبول نمیکنی و میگی گریه میکنم   ...
15 مرداد 1391

خدا نترسم !

نمی دونم چرا جدیدا اینقدر میترسی خودت میگی کارتون اول میگی شرک بعد میگی مترسم بعد داستان اسباب بازی ها رو میگی نانومه(خانومه ) گریه کرد برات میزارم میگی میترسم خلاصه ده تا کارتون عوض میکنم آخرشم میترسی منم یادت دادم میگم بگو به نام خدا نترسی تو هم یاد گرفتی میگی خدا نترسم یه عروسک پارچه ای هم داری اونم میدم دستت موقع خواب میگم نی نی رو بغل کن نترسی این دو تا راه خوبی بودن توی کتاب هم خوندم خیلی الان نباید رو ترست حساس بشم حالا تا ببینم کی میره ترست انشالله زودی یادت بره ...
15 مرداد 1391

شیرین زبونی های جدید

سلام عزیزم ببخشید که وقت نمیکنم برات تند تند بیام بنویسم این هفته که گذشت عمه سعیده اومده بود پیشمون و تو حسابی با امیر عباس مشغول بودی و منم مشغول شما دو تاو وقت نشد به وبت بیام نازی خانم یاد گرفته سر افطار یا بعد نماز میگه ببول باشه (قبول باشه ) هرکی هم بیاد خونمون بهش میگه : بفما(بفرما) خوش آمدید کلا لغات زیادی بلدی به قول بابایی ماشالله خیلی جلو تر از سنت رفتار میکنی و حرف میزنی کاملا  بلدی تعارف کنی تشکر کنی توی هر موقعیتی لغت مناسب رو بگی ماشالله کم کم جمله هم از سه کلمه تا چهار کلمه هم میگی ماشالله وقتی هم من به کسی چیزی میدم برمیگردی میگی تشتر (تشکر ) یعنی اون طرف از من تشکر کنه امکان نداره کسی بهت چیزی بده نگی ممنو...
15 مرداد 1391

مردم

سلام قشنگم تند تند بنویسم داری بیدار میشی دیشب با عمه سعیده و صدیقه و فاطمه و مامان جون داشتیم آلبوم هامون رو میدیدیم بعد تو به مامان جون یه عکس من و بابایی رو نشون دادی گفتی مامان بابا؛ مامان جون گفت تو کجایی ؟ یکم فکر کردی گفتی مردم (دور از جونت ) !!!       ...
10 مرداد 1391

پویا

جدیدا بد جور رفتی تو نخ شبکه پویا تا بیدار میشی میگی پویا کارتون هم که میبینی میرقصی و دست میزنی میگی پویا   کارتون جدید مورد علاقه ات هم خانواده شگفت انگیزانه بهش میگی داداشی آبجی و نی نی   وای ما هر روز تا 12 ظهر میخوابیم دیشب ساعت دو خوابیدم ساعت 4 بیدار شدم کارهای سحری رو کردم و بعد سحرم بیدار موندم که یهو بابایی خواب نمونه خلاصه ساعت 6 خوابیدم ساعت 7 و 20 دقیقه دیدم داری بیدارم میکنی میگی مامانی بیلم (فیلم ) بیبینیم (ببینیم ) هر کار کردم یادت نرفت خلاصه گذاشتمت رو پام بخوابی بعد دو دقیقه گفتی خوبم  منم اینقدر خوابم میومد که نگو مجبوری بیدار شدم و تا 8و نیم رفتیم پارک و بعد نون خریدیم و یه سر رفتیم خونه مامان جون...
2 مرداد 1391

دخر

هفته پیش هر روز بعد از ظهر که بابایی سر کار بود میبردمت پارک چند روزی هم با مامان جون و خاله ها و دایی رفتیم حسابی بازی میکردی یه روز دیدم ماشالله خیلی خوب میری از پله ها و به نظرم اومد میتونی سرسره پیچی رو بری یه دختری رو صدا کردم گفتم دختر خانم دختر بیا نی نی منم ببر بالا از پیچی بیاد پایین بماند  که من از هولم زود گرفتمت دهنت و سرت خورد به بغل سرسره دیگه از بعد اون یاد گرفتی توی خونه راه میری صدا میکنی میگی دخر (دختر ) یا وقتی میریم پارک هی صدا میزنی میگی دخر بین خانم و آقا فرقش رو فهمیدی ولی به پسرها هم میگی دختر پنج شنبه رفتیم پارک یه پسر بچه توی پله نشسته بود بهش گفتی دخر پاشو بیرم (دختر پاشو برم )
2 مرداد 1391

مامان نرجس سادات

    عزیزم یعنی وقتی این جوری صدام میکنی بند بند وجودم خوشحال میشه و میخنده از بس شیرین و شمرده شمرده بهم میگی مامان نرجس سادات مخصوصا ساداتش رو از هر چیزی که تا حالا شنیدم شیرین تر میگی بابایی غش میکنه برات که این جوری صدام میکنی ...
2 مرداد 1391